یادداشت لاکانیسم: متن حاضر «بخش اول» مقاله طولانی روانکاو برجسته آمریکایی «بروس فینک» است که نخستین بار در سال ۲۰۰۶ در مجله اسلوونیایی «Filozofski vestnik» منتشر شده است. ترجمه انگلیسی به فارسی این مقاله به عهده «سید محمدرضا میرشاه علی» بوده است.
فروید و لاکان درباره عشق:
یک کاوش ابتدایی
«بروس فینک»
این کاملاً واضح است که من وارد پزشکی شدم چون در این امر شک داشتم که روابط بین مرد و زن نقش تعیین کنندهای در سمپتومهای انسانها دارد […]. حقیقت غایی این است که بین مرد و زن اوضاع روبهراه نیست.
لاکان ۱۹۷۶،۱۶
اصطلاحاتی که متفکرین تلاش کردهاند تا از طریق آنها تجربه انسانی به شدت پیچیده عشق را درک کنند، هم بسیار متنوع هستند و هم به صورت قابل ملاحظهای در طول زمان تغییر کردهاند. علاوه بر سنتهای شرقی که من در اینجا به آنها اشاره نخواهم کرد، حداقل دو سنت عمده غربی وجود دارد. سنت یونانی و سنت کاتولیک که هر دو آنها در طول هزاران سال به صورت قابل توجهی تکامل پیدا کردهاند.
در سنت کاتولیک، تقابلی بین “عشق جسمانی[۱]” و ” عشق روحانی[۲]” ایجاد میشود، ولی به گفته روسو (۱۹۰۷)، در قرون وسطی عشق جسمانی به معنای بدنی و کالبدی درک نمیشده است بلکه بیشتر به معنای “عشق طبیعی” بوده است. نوعی عشق که در طبیعت بین خرس ماده و تولهاش مشاهده میشود. (ظاهراً توماس آکوئیناس هم اصطلاح “عشق طبیعی” را ترجیح داده است). لذتجویی و شهوت ظاهراً به هیچ وجه تحت عنوان عشق قرار نمیگرفتند. البته به هیچ وجه نبایستی اینگونه فرض شود که همه متفکرین الاهیاتی وابسته به کلیسای کاتولیک حتی در یک زمان مشخص با این تقابل بین “عشق جسمانی” و “عشق روحانی” موافق بودهاند و آن را برای پوشش تمام وجوه عشق کافی میدانستند.
از طرفی دیگر سنت یونانی برای ما اصطلاح معروف ” اروس” را ارمغان میآورد که به نظر میرسد طیف وسیعی از تجارب را شامل میشود. بسیار شبیه اصطلاح فرویدی ” لیبیدو” که طبق ادعای لاکان (۱۹۳۲):
یک موجودیت تئوریک به غایت گسترده است که از میل جنسی تخصصیشده بزرگسالان بسیار فراتر میرود. این مفهوم بیشتر به “میل” گرایش دارد، به “اروس” عهد باستان که به صورت گستردهای ادراک شده است، یعنی به مثابه مجموعه کاملی از رغبتها و اشتیاقهای انسانها که از نیازهایشان فراتر میرود، نیازهایی که عمیقا به “خودـمحافظتگری” گره خوردهاند. (۲۵۶)
با این حال فروید مانند بسیاری از روانکاوان پس از خودش سعی کرد تا برخی از مؤلفههای “لیبیدو” را تعریف کند که منجر به این شد که او در طول تکوین تئوری خود در زمانهای مختلف از اصطلاحات بسیار متفاوتی استفاده کرد ــ اصطلاحاتی مانند “عشق”، “میل”، “تأثر[۳]“، “نیرو گذاری روانی[۴]” ــ و حتی هر کدام از این اصطلاحات را در طی زمان به شکلی متفاوت تعریف کرد.
پس بگذارید این را در ابتدا مشخص کنم که قصد وانمود کردن استخراج تئوریای واحد و جامع در باب عشق از آثار فروید و لاکان یا حتی تلفیقی از هر دو را ندارم. به جای آن تلاش خواهم کرد تا جستجو کرده و تلاشهای متفاوت هر دو متفکر را با هم مقایسه کنم و در برابر هم قرار دهم. بگذارید این را هم خاطر نشان کنم که بخش عمده تجربه عشق توسط هر دو متفکر از چشم اندازی مردانه مورد تحقیق قرار گرفته است و ما برای در نظر گرفتن چشم انداز زنانه از عشق، با فرض اینکه یک چشم انداز زنانه متمایز وجود دارد، یا باید چشم انداز زنانه را از برداشتهای این دو متفکر از عشق استباط و نتیجهگیری کنیم یا باید به طور کامل در برداشتهای این دو متفکر از عشق تجدید نظر کنیم.
نارسیسیسم و عشق
در ۱۹۱۴ فروید موضوع عشق را عمدتاً از چشمانداز خودشیفتگی مورد بررسی قرار میدهد. اوعشق را مستلزم انتقال لیبیدو از خود یا شخص (Ich، هنوز das Ich نشده است) سوژه به شخصی دیگر در نظر میگیرد. انتقالی که او از آن تحت عنوان نیرو گذاری روانی یا سرمایه گذاری[۵] یاد میکند. همانطور که خواهیم دید چنین سرمایه گذاریای میتواند به دلایل مختلفی صورت بگیرد ولی در ابتدا توجه کنید که این سرمایه گذاری قابل فسخ است، یعنی میتواند در مواقعی که نیاز است پس گرفته شود. همچنین توجه کنید که وقتی چنین سرمایه گذاریای انجام میشود خود متعلق به سوژه کمتر مورد سرمایه گذاری واقع میشود، یا همانگونه که فروید در آن زمان گفته است، توجه سوژه به خود کاهش پیدا میکند. ایده این است که هر سوژهای فقط دارای مقدار معینی از لیبیدو است پس اگر مقداری از آن به یک ابژه بیرونی انتقال پیدا کند مقدار کمتری برای سوژه باقی میماند. (اینجا کاملاً مشخص نیست که آیا فروید ابژه را به منزله یک بازنمایی در ذهن/روان سوژه در نظر میگیرد یا یک ابژه واقعی در جهان بیرونی. به نظر میرسد زبان او به دومی اشاره میکند، موردی که در آن مشخص نیست لیبیدو چگونه به خارج از سوژه گذر میکند).
فروید در همین اولین بحث مفصل درباره عشق (۱۹۱۴) مصرانه تمایز بین اگو-لیبیدو (لیبیدوی سرمایه گذاریشده روی شخص یا خود آدمی) و ابژه-لیبیدو را تایید میکند، علیرغم اینکه حاصل مجموع هر دوی آنها در سیستم او همیشه باید ثابت بماند. (افزایش در “ابژه-لیبیدو” ضرورتاً منجر به کاهش در “اگو-لیبیدو” میشود و برعکس. در اینجا به نظر نمیرسد که فضایی برای این تصور وجود داشته باشد که اگوـلیبیدو و ابژهـلیبیدو هر دو بتوانند همزمان رشد کنند).
EL (اگوـلیبیدو) + OL (ابژه-لیبیدو) = C (ثابت)
فروید هنگام بحث از نخستین شکل “اگو-لیبیدو” اصطلاح “نارسیسیسم اولیه” را به کار میبرد. نوعی توجه به خود که هر حیوانی تا آنجا که خود را دارای شایستگی و ارزش زنده ماندن قلمداد میکند، در معنای شایستگی و ارزش غذا خوردن و دفاع از خود (فعالیتهایی که با “غرایز اگو” در ارتباط هستند)، از آن برخوردار است. برای فروید لیبیدویی که به خود پیوست شده مسئله خاصی از این لحاظ که لیبیدو چگونه به خود پیوست شده مطرح نمیشود، این پیوست امری اتوماتیک است. در کار لاکان این موضوع پر طول و تفصیلتر است و اتوماتیک نیست. در کار فروید میتوانیم آن را “نارسیسیسم حیوانی” بنامیم.
وقتی فرد به یک ابژه دلبسته/پیوست میشود و یا روی آن سرمایه گذاری میکند، نارسیسیسماش کمتر میشود: قسمتی از لیبیدوی پیوست شده به خود شخص به سمت ابژه جریان پیدا میکند. اگر فرد آن ابژه را از دست بدهد لیبیدویی که سرمایه گذاری شده بود همانند یک سیال به خود شخص بازمیگردد و منجر به چیزی میشود که فروید آن را “نارسیسیسم ثانویه” مینامد (کاملاً عجیب است اما فروید آن را با اسکیزوفرنی پیوند داده است، علیرغم اینکه طبق رویه مرسومتر با بیماری روانی معمولیای پیوند داده میشود که باعث میشود فرد از اطرافیان خود محروم گردد و نیرو گذاری را بردارد و تمام توجه خود را روی خودش متمرکز کند).
به گفته فروید ما دو نوع اساساً متفاوت از ابژهها را انتخاب میکنیم:
۱) اگر فردی را انتخاب کنیم که برای ما به نحوی از انحاء مشابه یا یادآور کسی باشد که هنگام کودکی از ما مراقبت میکرد و نیازهای ابتدایی ما را ارضاء میکرد، کاری میکنیم که فروید آن را ابژهـگزینی نوع آناکلیتیک[۶] (دلبستگی) مینامد (میشود گفت عشق در اینجا روی نیاز استوار شده است). ابژه ممکن است از چند لحاظ یا فقط از یک لحاظ مشابه مورد اصلی (مراقب کننده ابتدایی) باشد: نام، صدا، رنگ مو و یا به عنوان مثال خندیدن. اینجا عاشق شدن مبتنی است بر خلط کردن ابژه با یک تصویر ایده آل که پیشاپیش ما در ذهن خود داریم: ما معشوق خود را با مادر، پدر و یا سایر مراقبت کنندههای ابتدایی برابر میگیریم.
۲) اگر ما کسی را به عنوان ابژه انتخاب کنیم که به جای اینکه مشابه دیگران باشد مشابه خودمان است، ما ابژهـگزینی “نارسیستیک” انجام دادهایم. اینجا مشباهت میتواند کاملاً کلی باشد یا صرفا حاوی ویژگیهای جنسی اولیه باشد، یعنی ابژه انتخاب شده همجنس سوژه باشد. اینجا عاشق شدن مبتنی است بر خلط کردن خود با دیگران، مبتنی بر همانندسازی[۷] تقریبی خود با دیگری. (من = دیگری)
این دو نوع ابژهـگزینی متفاوت از آنجا که به نارسیسیسم و عزت نفس[۸] مربوط است منجر به دو وضعیت متفاوت میشود:
۱) اگر ما عاشق کسی شویم که شبیه یکی از مراقبت کنندههای ابتدایی ما باشد، اگو ما تحلیل میرود: ما در پایینترین سطح اگو-لیبیدو و در بالاترین سطح ابژه-لیبیدو قرار میگیریم. نمونههای اصلی این حالت سوژه مذکری است که عاشق زنی میشود که مادرش را به یاد او میآورد ــ آن زن الزاماً از هر لحاظ شبیه مادرش نیست و حتی از جنس مخالف نیز میتواند نباشد ــ و سوژه مونثی که عاشق مردی میشود که یادآور پدرش است: آن مرد الزاماً از هر لحاظ شبیه پدرش نیست و الزامی وجود ندارد که از جنس مخالف باشد[۹]. در این موارد احساس میشود که ابژه همه چیز است و سوژه هیچ چیز نیست.
EL (تقریباً صفر) + OL (ثابت) = C(ثابت)
با وجود این طبیعتاً ابژه کاملاً با پدر یا مادر مطابقت نخواهد داشت و این موضوع بالاخره به وقت خود کشف خواهد شد که قاعدتاً باعث میشود قسمتی از ابژه-لیبیدو به اگو بازگردد.
۲) اما زمانی که ابژه انتخاب شده شبیه خود فرد است “وضعیت عاشق بودن” اگو را از لیبیدو تهی نمیکند، برای اینکه فرد در حقیقت عاشق خودش در دیگری یا عاشق دیگری در خودش است. (من= دیگری)
EL = OL = C
همان طور که لاکان در سمینار بیستم میگوید “elles se mêment dans l’autre”، “آنها عین هم عاشق همدیگر هستند” یا “آنها به خودشان در همدیگر عاشق هستند” (p. 79/85). در دیدگاه فروید مردها گرایش دارند که عاشق شوند یعنی لیبیدو خود را روی ابژهها سرمایه گذاری کنند، در صورتی که باید به زنها عشق ورزیده شود نه اینکه آنها عشق بورزند. اینجا دیدگاه فروید به فرمول زیر منجر میشود:
Man: EL= zero, OL = C
Woman: EL = C, OL = zero
اگرچه تداعی بین زنها و گربهها که پرافاده و سرگرم خودشان هستند بسیار دیرینه است، هنوزهم به نظر میرسد که تعداد زیادی از زنان وجود دارند که احساس میکنند نیاز دارند عاشق شوند نه اینکه به آنها عشق ورزیده شود! (آیا فروید زنان را محدود میکرد به اینکه یا عاشق خودشان باشند یا عاشق بچههایشان و نه مردان؟). به هر حال فروید اینجا جنبه غریبی از عشق را مطرح میکند که به نظر میرسد فقط به مردها مربوط نمیشود، جنبه مذکور این است که ما انسانها جذب افراد (برای مثال زنان و کودکان) و حیواناتی (برای مثال گربهها) میشویم که هیچ علاقهای به ما ندارند یا علاقه کمی به ما دارند. بنابراین آیا ما به چیزی علاقهمند میشویم که به نظر میرسد به صورت نارسیستیک سرگرم خودش است؟ (آیاعلاقه آن به خودش راه را برای علاقه و میل خود ما نشان میدهد؟) یا ما به این چیزها علاقه داریم دقیقا به این دلیل که غیرقابل دسترس به نظر میرسند؟ آیا ما به دنبال آنها هستیم چون از ما فرار میکنند و نارسیسیسم خود ما را زخمی میکنند؟ آیا آنها را دنبال میکنیم چون به نظر میرسد ارزشمندترین چیز هستند ــ ارزشمند دقیقاً چون بسیار سخت به دست میآیند ــ چون شک داریم بتوانیم هرگز به دستشان بیاوریم؟ این به نظر میآید که هدف ناآگاهانه یک وسواسی باشد. او عاشق آنها میشود چون میتواند مطمئن باشد که در ازای این آنها به او عشق نخواهند ورزید. بنابراین امکان ندارد که عشق آنها او را غرق کند، چیزی که فرد وسواسی احتمالاً خواهان آن است. پس از آنجا که زنان در نگاه فروید اینگونه تعریف میشوند که در خودشان غرق هستند، وسواسیها میتوانند بدون هیچ خطری به آنها عشق بورزند (به صورت آناکلیتیک). پس مبنای عشق آناکلیتیک ابژه گزینی بر اساس چهره عشقورزندهای در گذشته است. این به یک پارادوکس منجر میشود: مردی که انتخاب آناکلیتیک میکند اساساً زنی را بر اساس شباهت او به مادرش انتخاب میکند ولی با این تفاوت مهم که این زن نمیتواند به او عشق بورزد زیرا او صرفا میخواهد دیگران به او عشق بورزند. تناقض این است که آن زن به او آن ارضاء واقعی را که ظاهرا پایه و مبنای ابژه گزینی آن مرد بوده است نخواهد داد.
من این موضوع را به عنوان یک پارادوکس همینجا کنار میگذارم و خودم را به موضوعی محدود میکنم که اینجا فروید در مورد یک تئوری وسواسی عشق مطرح میکند که به ما اجازه میدهد درباره اینکه تئوری هیستریک عشق ممکن است شبیه چه چیزی باشد گمانه زنی کنیم. (دادن چیزی که ندارید؟)
مورد فرویدی متعارفتر به نظر میرسد اینگونه باشد:
(ثابت) Man: EL (1/3C) + OL (2/3C) = C
(ثابت) Woman: EL (2/3C) + OL (1/3C) = C
خارج قسمت اگوـلیبیدو (۱/۳C) از زن به مرد میرسد مثل اینکه از مادرش میرسد و (۲/۳C) آن به زن میرسد مثل اینکه از پدرش میرسید.
این شاید خیلی غیر منصفانه نباشد که بگوییم نوع “آناکلیتیک” ابژهـگزینی فروید به امید “ارضاهای واقعی” انجام میشود ــ حتی اگر انتخاب ابژه توسط یک یا چند ویژگی نمادین یا تصویری تقویت شده باشد، به نظر میرسد اینجا تاکید روی جستجویی برای پیدا کردن نوعی از ارضاء با یک روش جدید است که فرد هنگام خردسالی آن ارضاء را با مراقب کننده ابتداییاش تجربه کرده است ــ در صورتی که نوع “نارسیستیک” ابژه گزینی به امید “ارضاء تصویری” انجام میشود یا شاید حتی بشود گفت به امید دوری جستن از کاهش در “نارسیسیسم اولیه”. آن حاوی خواستی مبنی بر این است که فرد انعکاس خود را در دیگری ببیند و این تصویری است از آن لحاظ که تصور میشود دیگری درست شبیه خود فرد است، یا دست کم از جنبهای مهم شبیه خود فرد است. به هر حال اولی به نظر میرسد روی امر واقعی تاکید میکند، دومی روی امر تصویری. (این عجیب است زیرا در مقالههای ابتدایی فروید در باب عشق که در ادامه بحث خواهم کرد به نظر میرسد تاکید روی امر نمادین است).
با وجود این فروید پیشاپیش یک مؤلفه نمادین محتمل را مطرح میکند از آنجایی که او میگوید ابژهـگزینی نارسیستیک میتواند شامل انتخاب فردی باشد که اکنون شبیه شماست، فردی که شبیه وضعیت شما در گذشته است یا شبیه کسی است که به نظر میرسد میخواهید باشید یا شبیه کسی است که زمانی قسمتی از شما بوده است (فکر میکنم او به مادر و کودکش اشاره میدهد، مگر اینکه بخواهد به دوقلوهای سیامی اشاره کند که با جراحی از هم جدا شدهاند). به طور خاص بخشی که درباره ” فردی که شما دوست داشتید باشید” است موضوع ایدهآلهایی ــ یعنی اگوـایدهآل[۱۰] ــ را مطرح میکند که وضعیت را به قلمرو نمادین منتقل میکند.
عشق برای اگوـایدهآل
در سطح درونروانی، فروید (۱۹۱۴) اظهار میکند که وقتی اگوـایدهآل شکل میگیرد (بر اساس ایدهآلهای والدین، موافقتها و مخالفتهای آنان و چیزی که فکر میکنیم باید باشیم تا آنها ما را دوست داشته باشند) لیبیدو به روی آن جا به جا میشود و ما از طریق محقق کردن ایدهآل رضایت خاطر و ارضا به دست میآوریم و زمانی که به ایدهآل عمل نمیکنیم عدم ارضا و عدم رضایت به دست میآوریم. او اینجا از اگوـایدهآل به مثابه “امری تحمیل شده از بیرون” یاد میکند، احتمالاً توسط والدینمان، و بر این اساس اظهار میکند که اگوـایدهآل نوعی بیگانهشدگی را ارائه میکند: چیزی که به ما پیوند خورده است و شاید هرگز نتوانیم آن را به دست آوریم یا به آن عمل کنیم، نوعی پروژه مجانبی. با اینهمه من میگویم این فرایند چندان اتوماتیک نیست. ما برای جذب کردن این ایده آلها باید والدینمان را نیز بپذیریم. با وجود این ممکن است بازهم فکر کنیم که این نوعی جسم خارجی است، چیزی که به ما پیوند خورده است. در بعضی از موارد ما ایده آل را بیشتر از خودمان دوست داریم. ما احساس میکنیم که پس از ایدهآلمان هیچ ارزشی نداریم. بدون آن هیچ چیزی نیستیم. اگر نتوانیم آن را تحقق ببخشیم، اگر قرار باشد آن را رها کنیم در واقع هیچ چیزی نیستیم.
وقتی مطابق آن زندگی نمیکنیم احساس بدبختی میکنیم. عزت نفس یا اعتماد به نفس (اصطلاحی که در ایالت متحده موفقیت چشمگیری داشته است) پایینی داریم و معمولاً با پیدا کردن ابژه عشقی که فکر میکنیم مظهر این ایده آلهاست راه خروجی پیدا میکنیم: ما معشوق را در جایگاه “اگوـایدهآل” قرار میدهیم و به آن شخص در جایگاه ایدهآل عشق میورزیم. فروید در اینجا ادعا میکند که انتخاب معشوق معمولاً بر اساس نارسیسیسم است زیرا هدف این است که “یک بار دیگر ایدهآل خود فرد همانی باشد که در کودکی بود [همان وضعیتی که خود فرد در کودکیاش بوده است]”.(۱۰۰) این به موضوع “نارسیسیسم اولیه” بازمیگردد که از طریق آن همه ما احتمالاً خود را درست از همان ابتدا “علیا حضرت بچه” او در نظر میگرفتیم. اینجا به نظر میرسد فرد دوست دارد عاشق کسی باشد که شبیه خود فرد ولی بهتر از خود فرد است. فروید به این قضیه به وسیله “درمان با عشق” اشاره میکند (۱۰۱)، مشکلی که درمان میشود قاعدتا تهیشدگی لیبیدو سوژه است، برای اینکه فروید مینویسد، به عنوان آخرین راهکار ما باید عشق بورزیم تا مریض نشویم.(۸۵) به نظر میرسد این ادعای عجیب بیشتر درباره مردان صادق است تا زنها. هرچند بایستی توجه داشت که این قضیه حکایت از مشکلاتی برای زنان و مردان دارد. برای مردها زن معشوق ارتقا داده میشود: از آنجا که مرد تلاش میکند زن را در موضع ایدهآلسازیشده قرار داده و نگه دارد ایدهآلها روی آن زن فرافکنده میشوند (مانند زیبایی، پاکدامنی، صداقت و عشق). آن زن انتخاب نشده است تا نیازهای مرد را ارضاء کند، به همان شکلی که مادرش انجام میداده است، بلکه انتخاب شده است تا نیمه بهتر او باشد، چیزی باشد که فرد احساس میکند از زندگی کردن و عمل کردن مطابق آن ناتوان است. این مانع علاقه جنسی آن مرد به زن میشود. مشکلاتی نیز برای زن پیش میآید اگر او به تله بیافتد و با موضعی که مرد او را در آن قرار داده است همانندسازی کند: به گفته لاکان این مشکل سرد مزاجی است. (۱۹۶۶, ۷۳۳) چه میشود اگر زن مرد را در جایگاه ” اگوـایدهآل” خود قرار دهد؟ آیا در این صورت او به مرد همانند پدر (پدری کاملتر) عشق خواهد ورزید؟ آیا مرد ارتقا داده میشود در حالی که زن خود را بی ارزش قلمداد میکند؟ فروید این را توضیح نمیدهد.
حتی با اینکه فروید اینجا مفهوم “اگوـایدهآل” را ارائه میدهد، با وجود این به نظر میرسد که انتخاب ابژهای را که ایدهآل را تجسم میبخشد به منزله یک انتخاب نارسیستیک در نظر میگیرد، شاید صرفا به این دلیل که این انتخاب کاملاً روی “اگوـایدهآل” خود فرد مبتنی است نه روی “اگوـایدهآل” معشوق.
مثلثهای عشقی
“مردها نوع خاصی از انتخاب ابژه را انجام دادهاند”(۱۹۱۰)
فروید در دو مقاله ابتدایی درباره عشق با شدت بیشتری روی بعد نمادین تاکید کرده است. اولین مقاله این بود “مردها نوع خاصی از انتخاب ابژه را انجام دادهاند” (۱۹۱۰). فروید در اینجا نوع خاصی از “عشق مردانه” وسواسی (در تقابل با عشق نرمال) را مطرح میکند که در آن باید رقیب پدر گونهای وجود داشته باشد تا مرد عاشق زنی شود. بدون این وضعیت ساختاری، صوری و نمادین آن زن برای مرد جذاب نخواهد بود، بدیهی است که این موضوع با مثلث ادیپی مرتبط است (به عنوان نمونه بنگرید به فینک ۱۹۹۷، بخش ۸). فروید اشاره میکند که این مرد باید احساس حسادت بکند و نسبت به مردی دیگر “تکانههای خوشایند دشمنی و رقابت” داشته باشد. صِرف رابطه با آن زن نمیتواند برایش به اندازه کافی خوشایند باشد. یک مرد ممکن است دارای مجموعه کاملی از این دلبستگیها/پیوستها باشد که نشان میدهد زنانی که با آنها رابطه عاشقانه دارد برای او مهم نیستند بلکه خود وضعیت ساختاری برای او مهم است. اگر زنی که او به آن علاقه دارد دوست پسر، نامزد یا شوهرش را ترک کند، آن مثلث از هم میپاشد و آن زن دیگر برایش جذاب نخواهد بود.
اینجا جایی است که فروید دیالکتیک “مدونا[۱۱]/فاحشه” معروف خود را ارائه میکند. مادری که قبلاً در ظاهر همانند چهرهای شبه مدونا به نظر میرسید، زمانی که کودک واقعیتهای زندگی را میفهمد و درک میکند که او حتما با پدر آن پسر روابطی جنسی داشته است از مقام پاکی و متانت سقوط میکند. ناگهان او دیگر چندان متفاوت از یک فاحشه به نظر نمیرسد. به گفته فروید، این قضیه اغلب به یک فانتزی عملیات نجات منجر میشود: فانتزی پیدا کردن یک فاحشه و برگرداندن او به وضعیت ابتدایی پاکدامنیاش.
فروید در اینجا مطرح میکند که در “عشق نرمال” فقط تعداد کمی از ویژگیهای مادر به عنوان یک الگوی ابتدایی در ابژه انتخابشده توسط مرد پیدا میشود. با وجود این در نوعی از “عشق مردانه” که او در این مقاله ترسیم میکند جایگزینهای مادر به شدت شبیه مادر هستند (اگرچه شاید در وهله نخست به دلیل وضعیت ساختاری آنها). من در اینجا صرفا چند سؤال درباره فرمول فروید مطرح خواهم کرد: مادر با انبوهی از لیبیدو لبریز شده است و سپس مقدار زیادی از آن را از دست میدهد، آیا زنهایی که مرد به آنها علاقهمند میشوند لیبیدو زیادی ندارند و باید آن لیبیدو بازگردانده و احیا شود؟ یا قضیه اینگونه است که بعد از سقوط مادر، تمام لیبیدو به تصویر ایدهآل قدیمی مادر میرود و مرد تلاش میکند تا دوباره قسمتی از آن را به سمت خود هدایت کند؟ اگر او زنی را نجات دهد، آیا خود او دوباره شایسته عشق میشود؟ آیا او به دلیل سقوط مادر دیگر شایسته عشق نیست؟ آیا وقتی مادر سقوط میکند او هم سقوط میکند؟ آیا اینجا سطح کاملا ثابتی از لیبیدو وجود ندارد؟ آیا ابژه-لیبیدو به اگو لیبیدو دگرگون نمیشود و بازگردانده نمیشود؟
[۱] Physical Love
[۲] Ecstatic Love
[۳] Affection
[۴] Cathexis
[۵] investment
[۶] Anaclitic type object choice
[۷] identification
[۸] Self-regard
[۹]ترکیب پیچیدهتری را میتوانیم در مورد ابژه گزینی همجنس گرایانه ببینیم که ابژه اتنخاب شده هم شبیه خود فرد است و هم شبیه مراقبت کننده ابتدایی
[۱۰] Ego Ideal
[۱۱] مدونا در زبان ایتالیایی به معنای «مریم مقدس» است